4خرداد:دستم را بگیر(ولادت حضرت ابوالفضل علیه‏السلام)

نگاهت را به آفتاب خواهم گفت
می‏خواهم من هم، همان نگاهِ ناگهان و ناگاه نگاهت را، بر زبان آورم؛ حتی فروغی از آن را... همان نگاهی که با آن، دستم را گرفتی، و... این نیز نشانی از:
... تأثیر آن نگاه، نگاهی که داشتی
داغی که هرگز از دل من، برنداشتی
تنها نگاه، نگاه، نگاهی پُر از سرور
سرشار از امید، وَ از اشتیاق و شور
تنها نگاه، نگاه، نگاهی بلند و ژرف
تنها نگاه، نگاه، نگاهی به رنگی برف...
ناگاه آن نگاه، که با من سخن نگفت
ابری شد و چکید... وَ چیزی به من نگفت!
آن‏گاه، یک نگاه، نگاهی غمین و سرد
آن‏گاه، یک نگاه، نگاهی ز جنسِ درد...
چشمم ولی هنوز به دنبالِ آن نگاه
مبهوت مانده است به خیمه، به شب، به ماه...
می‏دانم دستم را می‏گیری؛ وگرنه حرفی برای گفتن ندارم... هرچند از همان نگاه و لبخندت، جانبازیِ راهت و پیوستن به نگاهت را، آرزو دارم.
ای رازِ رشید!
مضامین عرفانیِ چشمانت را در دلم خواهم نهفت و روزی، نگاهت را به آفتاب خواهم گفت.
آمده بود چراغ خانه باشد، ستاره شد
محبوبه زارع
آمده بود تا کودکان فاطمه علیهاالسلام را کنیزی کند؛ اما مادری کرد. آمده بود تا چراغی هرچند کم‏سو، برای خانه علی علیه‏السلام باشد؛ اما ستاره شد، تا خورشید فاطمی علیهاالسلام را در ذهن‏ها تداعی کرده باشد. گفته بود «مرا به نام فاطمه علیهاالسلام صدا نکن، علی جان! کودکانت غصه می‏خورند!» ام‏البنینش خواندند تا مادر پسرانی باشد که جز شور الهی چیزی در دل نداشتند.
نوزاد ام‏البنین
پاداشِ زنی بدین مقام از معرفت و کمال، چه می‏تواند باشد، جز ام‏البنین شدن؟!
و خداوند بهترین و وفادارترین عشق را در سینه انسانی قرار خواهد داد که او را مادر صدا کند. روز روشنی است امروز! صدای گریه نوزاد، خانه علی علیه‏السلام را پر کرده است و این، یعنی عباس به دنیا آمده. قنداقه آسمانی‏ترین کودک، در دست‏های پدرانه علی علیه‏السلام قرار گرفته و اشک شوق از دیدگان مادر سرازیر است.
شادمانی و گریه
چرا پدر چنین مضطرب و غمگین، دست‏های کودک را می‏نگرد؟! این چه حسی است که بر جان علی علیه‏السلام چنگ می‏زند؟ این چه اندوهی است که چهره عاشق حیدری را به سمت آسیمگی می‏کشاند؟! مادر باید چیزی بپرسد؛ ام‏البنین علیهاالسلام باید بداند چرا از لحظه دیدن نوزاد، پدر به این حال افتاده است؟ چرا اشک از محاسنش سرازیر است؟
«این دست‏ها، روزی در راه برادری حسین علیه‏السلام ، از تن جدا خواهد شد».
باید گریه کند؛ باید ضجه بزند؛ مگر مادر نیست؟ مگر می‏شود عاشق نوزادش نباشد؟! اما لبخند می‏زند. شوقی آسمانی، وجود عاشقش را تسخیر می‏کند: (خداوندا! تو را سپاس که پسرم، فداییِ اربابش حسین علیه‏السلام باشد!)
... و عباس می‏آید؛ بی‏آنکه به خود جسارت برادر خواندنِ حسین علیه‏السلام را بدهد. عباس، می‏آید تا آیین وفا را در عالم بنیان نهد.
عباس می‏آید تا...
می‏آید تا رونق ادب و عشق را به تجلی بکشاند. عباس می‏آید تا نظام سرسپردگی در مسیر حق و عدالت را بنیان نهد و مسیر پویای بیداری را رقم بزند.
می‏آید تا پدر فضایل باشد و اباالفضل بودن را به جهانِ عشق بنمایاند.
یا عمو! دست خودت را به زمین جا مگذاری!  آب‏ها را چه کسی جز تو به امضا برساند؟
کربلا! منتشرِ عشق، تویی، هرچه تو کردی  عقل، خود را به خطوط تو مبادا برساند!
این بوسه‏ها و گریه‏ها دیگر برای چیست؟
سیدحسین ذاکرزاده
مانده‏ام این بوسه‏ها برای چیست؛ بوسه‏های مکرر؛ آن هم بر فرق و پیشانی و دست!
مانده‏ام چرا امروز، همه حال دیگری دارند؛ هم مولایم علی علیه‏السلام و هم خودم! شاید به‏خاطر این باشد که اولین فرزندم را از نسل آفتاب، به دنیا آورده‏ام؛ شاید برای این باشد که نمی‏خواهم غنچه‏های باغِ زهرا علیهاالسلام ، او را رقیب خود بدانند! اما آنها که از همیشه شادترند؛ حتی تا به حال آنها را این‏قدر خوشحال ندیده‏ام. شاید هم این فرزند نورسیده، علی علیه‏السلام را به یاد گذشته و شکفتن حسن و حسین علیهماالسلام انداخته! اما این بوسه‏ها چه؟ «اسماء» هم نگاه‏های معنی‏داری به ما می‏کند و هرچه می‏کوشد نگاه بارانی‏اش را از من پنهان کند، نمی‏تواند. به یقین این بوسه‏ها علتی دارد. آخر هیچ کار اولیا، بی‏دلیل و نشانه نیست. خدایا! این چه حالی است دیگر؟! به بزرگی‏ات سوگند، خود می‏دانی بیش از خود و کودکم، نگرانِ مولایم هستم؛ آخر نمی‏توانم نمناکی چشمانش را تحمل کنم. خدایا کمکم کن، کمکم کن!
تو دیگر «ام البنین» شده‏ای
دیگر بس است فاطمه جان، گریه نکن. ببین چگونه فرزندان فاطمه علیهاالسلام دارند غمناک، نگاهت می‏کنند! دلت می‏آید شادی تولد برادرشان را با ریزش اشکت تلخ کنی؟! تو که حتی یک‏آن هم راضی نیستی آنها را غمگین ببینی؛ پس بس کن دیگر بی‏بی‏جان.
تو حالا داری ام البنین می‏شوی. مگر نخواسته بودی تو را فاطمه صدا نزنیم؟! مگر نخواسته بودی بچه‏ها تو را کنیز خود بدانند؛ نه در جایگاه مادرشان؟! مگر برای همین اسمت را عوض نکردی؟ پس بس کن دیگر. آری! می‏دانم راضی هستی به رضای خدا، حالت را می‏فهمم. حتی این را هم می‏دانم که به خاطر این واقعه و فدایی شدن فرزندت در راه فرزندان فاطمه و رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بسیار خوشحالی؛ اما دست خودت نیست؛ من هم اگر چنین ماهی را در آغوش خود می‏دیدم، دلم توفانی می‏شد برایش. می‏دانی ام البنین؛ گریه‏های تو مرا یاد بانویم انداخت. حتی همان لحظه که بوسه‏های مولایم را بر دستانِ کودکت و چشمان بارانی‏اش دیدم، همه چیز را فهمیدم؛ چراکه همین اتفاق، در زمان شکفتن حسین علیه‏السلام هم اتفاق افتاد. روزی که او به دنیا آمد و مثل آفتاب در آغوش بانویم، شفیعه محشر، زهرای مرضیه علیهاالسلام همه جا را روشن کرده بود، رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به دیدارش آمد و زمانی که کودک را در آغوش کشید، همچنان زیر گلویش را می‏بوسید و گریه می‏کرد. همه نگران و مضطرب بودیم و بانویم - مثل امروز تو - از همه نگران و مضطرب‏تر، به‏طوری که مروارید اشکش بر گونه جاری بود. آن‏گاه، رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله آنچه از برادرش جبرائیل در مورد آن کودک شنیده بود، برای ما فرمود و همگی تا ساعت‏ها باریدیم.
بی‏بی جان! نگران نباش؛ تو و فرزندت سعادت‏مندید و به واسطه همین واقعه، به مقامی بلند در نزد خداوند خواهید رسید. حالا بیا و این ماهپاره نورس را از شیره جانت سیراب کن! بگذار فدایی حق، هرچه زودتر بزرگ شود، زودباش بی‏بی جان!
تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهای ما شود
معصومه داوودآبادی
پنجره‏های روشن نگاهت را چشم می‏چرخانم و در این مسیر عزیز، می‏بینمت که شانه به شانه‏های کوه داده‏ای و گیسوان هاشمی‏ات را به بادهای معطر سپرده‏ای.
قامتت، کوچه‏های جوان‏مردی را قیامتی است؛ همچنان‏که ثانیه‏های روز دهم گواهی می‏دهند.
تو می‏رسی؛ با گام‏هایی که آبروی قبیله خورشید است.
رودهای جهان، رو به قبله دستانت، نماز دریا می‏خوانند. فضیلت‏های بی‏شمارت، دهان به دهان می‏چرخد و خاک‏های تشنه معرفت را سیراب می‏کند. تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهایمان شود.
برادر لحظه‏های سرخ عاشورا
می‏آیی و دیدگان ام البنین، روشنای سپیده‏دمان را به لبخند می‏نشینند. می‏آیی و زمین، تپش‏های قلبت را به مبارک‏باد می‏آید.
نامت، کلید زرین درهای بسته است. تو از دست و زبان بسته ما، قفل می‏تکانی که باب الحوایج‏ات خوانده‏اند. دستانت، لحظه‏های خونین عاشورا را برادری می‏کند.
فرات، شرمسار همیشه چشمان تو است که هنوز این‏چنین سرخ، دقایق خویش را مویه می‏کند.
می‏آیی و شمشیرهای گستاخ، تکه تکه می‏شوند. آمدنت، فجری است بی‏غروب.
نگاه کن، چگونه بر بیرق‏های عاشق، حک شده‏ای؟!...
خوش آمدی، عباس!
خوش آمدی، ای که نامت مشک‏های تشنه را بی‏تاب‏تر می‏کند و خیمه‏های عطش، پایمردی‏ات را قرن‏هاست به ستایش نشسته‏اند! تو را که می‏گویم، اُبهتی علوی، مویرگ‏های جانم را می‏لرزاند.
صدایت می‏زنم؛ آن‏چنان‏که خاک و باد و آب و آتش، شبانه‏روز به جست‏وجوی تواند.
یا عباس! زمین بی‏تو گویی مچاله در حصار خویش است! یادت، تا آسمان‏های فضیلت و عشق بلندم می‏کند و من، سرخوش از لمحه مقدست، در شکوهی بی‏بدیل، غوطه می‏خورم. بر آستان شریفت، پرندگان ارادتم را به پرواز می‏خوانم و قدم‏های ارجمندت را بر دیده می‏گذارم.
ماه بنی‏هاشم
محمدکاظم بدرالدین
ماه، مقابل قامت رشید ایثار، خم شده است.
در دستان تعظیم، مولودیه می‏درخشد. تبسم‏ها می‏آیند. عطر خوش ساقی، در لحظه‏های عطشناک و کویری زمین جاری است. رشادت‏ها، به امروز اقتدا کرده‏اند. برکت یکدست سپید، ارمغان گلخنده‏های حجیم است.
«فضل» فراوان، دستاورد امروز است.
امروز، باید سلام داد به چهره درخشان وفا و همراه با ثانیه‏ها، چنین خواند:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
باب الحوایج
یاد نیک «عباس علیه‏السلام »، بوی سبز ادب و معرفت را می‏پراکند.
نام نورانی‏اش، پاسخ‏گوی تمامیِ توسل‏های رو به دریا است.
امروز، روز توسل به او، برای کسب معرفت است.
چشم‏های همه اعصار، از سروستان کرامات «ابوفاضل علیه‏السلام » پُر است.
هر که امروز دل را در سفری تا آخر فضایل نَبَرد، از دریای وصلِ ساقی، چیزی نچشیده است.
طرح‏های فتوت
در شاه‏بیت غزل‏های وفا و احساس، نام عباس علیه‏السلام ، پُر تلألؤ است.
کتابِ سرخِ کربلا، با این نام بزرگ، در کنار حسین بن علی علیه‏السلام کامل می‏شود.
کربلا، مرحله‏ای از خاک بود که وفایِ عباس، در آن حضور داشت و فرات، لایقِ پذیرایی از چنین دریادلی نبود.
این شرم، هنوز بر پیشانیِ فرات باقی است و دستان مقبول او، بوسه‏بارانِ آسمان‏هاست.
حالا پس از قرن‏ها، هر جایِ «از خودگذشتگی» را بنگری، هر گوشه طرح‏های فتوت را نظر افکنی، باز هم نام عباس، جذاب است.
مولود امروز، دنیایی از حمایت و دلاوری است؛ بنیه قویِ ایثار است؛ بازوی پر غرورِ ایمان است که سیاه‏دلیِ زمینیان را محو می‏کند.
خدا خواست عشق، بی‏یاور نباشد
سودابه مهیجی
تنها بهانه آمدن تو این بود که عشق، در روز مبادا تنها نماند. هنوز در بطنِ «شدن» شکل نگرفته بودی که تمام کائنات، از هراسِ آن روز خونین، آن عاشورای سرخ، دست به کار تدبیر بودند و در پی چاره‏ای که در آن هنگامه در راه، «عشق» بی‏یاور نباشد و خدا چنین خواست که تو باشی و پدیدار شدی... آغاز شدی.
رونق بزم عطش
صدای پایت در رخوت زمین پیچید و آنها به لرزه درآمدند.
آب، این فلسفه جاری، روزی که از تو سرپیچید، به خاک سیاه نشست. حدیث آن روزِ بی‏شبیه، از ازل بر جبین آب‏های جهان حک بود. قطره‏ها از آغاز زمین می‏دانستند که روزی مردی با پیرهنی از دریا، در پی جرعه‏های یک نهر سنگین‏دل، جگر کویر را می‏شکافد و خود را به تیرها و نیزه‏های بی‏وقفه می‏سپارد.
مردی که ساقیانه، بزم عطش را رونق بود و شراب مردافکنی که در ساغر داشت، به لب‏های خماران نرسید.
تو آغاز شدی
تو آغاز شدی؛ با بازوانی خیبرگشا و بلندبالاییِ پرطاقتی که نسب از حیدر کرّار داشت و میراث‏دار تمام صبر بی‏باک علوی بود؛ از دامان زنی خدایی که چراغ خانه علیِ بی‏فاطمه بود و هرگز، جز به کنیزی فرزندان زهرا رضایت نداد.
فرات، از همان صبح میلاد، چشم به راه تو بود و خواب دست‏های دلیر تو را می‏دید.
مشک‏های بی‏قرار روزگار، از همان موسم، با نام تو بغض می‏کردند و تمام لب‏تشنگان زمین، با اسم تو سیراب می‏شدند.
خوش آمدی پسر ام‏البنین...!
خوش آمدی، قمر بنی‏هاشم!...
آه، در این چشم‏ها چه شجاعتی موج می‏زند! این دست‏ها چه خوبند برای ساقی شدن! این بازوان، چه بی‏نظیرند که علم‏دارِ آتیه حسین من باشند!
این پیشانی بلند، بی‏گمان تلاوت «اَشِدّاءُ عَلَی الکُفار رُحَماءُ بَینَهُم» است.
در آن روز جگرسوز، موسای نینوا، چه هارون خجسته‏ای خواهد داشت و حرم رسول اللّه‏، چه عموی مهربان و عاشقی!
آغوش طفلی که امروز در آغوش من است، فردا، تاب خواهد داشت تا تمام کودکان تشنه‏ام را در خویش بگیرد.
خوش آمدی عباس من! شانه‏هایت را رویینه‏تن کن، برای به دوش کشیدن مشکی که از جنس گریه‏های سر در چاه پدر خواهد بود. چشم‏هایت را مهیا کن تا شعبگیِ کینه را تاب بیاورد و زانوانت را که اگر بر خاک افتادند، در محضر «حسین» به ادب برخیزند؛ حتی اگر آغوش عاشقت، بی‏دست و بی‏ادامه مانده باشد.
از همین امروز، آغوش بگشا بر روی تمام آینده نیزه و شمشیر و تشنگی؛ آتیه‏ای که پر از ناله‏های سه‏سالگی دخترکان و بی‏تابی شش‏ماهه است؛ آتیه‏ای به رنگ خون گلوی حسین، به رنگ اسارت زینب، به رنگ فرات جاری و شهیدانِ عطش‏زده... .
خوش آمدی پسر ام‏البنین! منتظر باش برای روزی که فاطمه به مادری‏ات بیاید.
ماه بنی‏هاشم
فاطره ذبیح‏زاده
آسمان مدینه، در دست‏افشانی نور و آینه غرق است.
ستاره‏ها در حوالی خانه مولا علی علیه‏السلام ، گرد آمده‏اند تا از رخسار فروزان ماهِ بنی‏هاشم، قدح‏های نور بردارند.
اینک، زمان تولد کهکشان حماسه است و پنجره بی‏تاب قلب‏ها، همه بر دستان نوگل علی علیه‏السلام دخیل بسته‏اند.
امشب، در بوستانِ دامانِ ام‏البنین علیهاالسلام ، کانون تمام خوبی‏ها و مردانگی‏ها، گل داده است تا عالمیان، شیدا و مدهوش نسیم خوش جانبازی‏اش شوند.
امشب، مدحِ مرامِ آسمانی عباس علیه‏السلام ، محفلِ شبانه قدسیان را برکت می‏دهد.
امشب، هدیه خدایِ مهربان به پسران فاطمه علیهاالسلام ، برادری است از جنس وفای اباالفضل؛ برادری که شجاعت و غیرتِ علی علیه‏السلام در چشمانش جاری است و ارادت و محبت فرزندان زهرا علیهاالسلام ، در سینه پاکش فوران می‏کند.
باب الحوایج
آفتابِ عشق، از ابتدای نام بلند تو طلوع می‏کند، ای مرید دلداده حسین!
فصل چراغانِ نیکی‏ها و فضیلت‏ها، از حوالیِ سبزِ حضورِ تو متولد می‏شود، ای پدر خوبی‏ها و فضائل، خاک، سر برمی‏دارد تا بر پیشانی بلند و مردانه تو سجده آورد، ای عبدصالح خدا!
در نگاه تو، نسیم عطرآگین بهشت شناور است و در بازوان دلیرت، غیرتی علی‏وار جولان می‏دهد!
بعد از آمدنت، تفسیر ادب و متانت را باید در دیدگانِ نجیبِ تو جُست.
با آمدنت، دیگر لحظه‏ها، نگرانِ غربت حسین علیه‏السلام نیستند.
تا تو هستی، زینب علیهاالسلام ، به همت برادرانه تو دلگرم است. تا تو هستی، علی علیه‏السلام با خیال آسوده، دستان حسینش را به گرمی دست‏های ارادتِ تو می‏سپارد.
یا باب‏الحوائج! تا تو باشی، نخل‏های تنهای مدینه، به بازوان ستبر تو تکیه دارند و بغض تمام حاجت‏ها، به شفاعت دستانِ بریده تو گشایش می‏یابند.
رشک بهشتیان
آسمان، خم می‏شود تا بر بازوان تو، بارانِ بوسه ببارد. پلکِ خیس ابرها، درست در جایی می‏چکد که پدرت علی علیه‏السلام ، بر حواشی آن، یک دشتِ پرشکوفه از بوسه، به یادگار می‏گذارد.
تو آمده‏ای؛ با صلابتی که نسب آن، به شجاعانِ «کلابی» می‏رسد و ارادت به کودکان فاطمه علیهاالسلام که از مشیِ عارفانه ام‏البنین علیهاالسلام حکایت دارد.
تو می‏آیی، تا مشقِ شمشیرِ دلیرانه پسر حیدر، لرزه بر پشت اهالیِ مکاره صفین بیاندازد.
تو می‏آیی تا سینه فراخ تو، گنجینه علم لدنی بوتراب علیه‏السلام شود. اینک ای علمدار شوریده حسین علیه‏السلام ، ای سقایِ بی‏مشک نینوا!
به یمن معراجِ چشمانت که در لحظه وداع، در دامانِ صمیمیتِ یاس، لاهوتی شد، به میمنتِ نذر آسمانی مادرت که دستانِ سپید تو را به قربانگاه حسین فاطمه می‏کشاند، به شادباش نگاهِ خواهرانه زینب علیهاالسلام ، به قنداقه کوچک تو و به شرافت آن مقامِ بهشتی تو که تمام شهیدان در حسرت آنند، کام تشنه ارادتمان را به حلاوتِ زمزمِ وصالِ خود سیراب کن!
استوار و سربه زیر
سعیده خلیل‏نژاد
مهربان و باسخاوت و دلیر
باشکوه و استوار و سر به زیر
مثل هرچه قله پایدار
مثل ماه، ماهِ نیمه، پرتلألؤ، پر ز نور
یادگار فاتح بزرگ خیبر و حُنین
یکه‏تاز عرصه وفا، و پاسدار حرمت حسین
با توام برادر صبور و سربلند من
مرهم دل غمین و قلب دردمند من!
ای شبیه رودهای پرخروش
ای درست مثل سایه درخت، دلپذیر
مایه امید هرچه دردمند و بی‏کس و اسیر!
فتح قله زمان به دست توست
ای وفا و صبر و استقامت از تو یادگار
مثل ابر، پر سخاوتی
بر دل تمام عاشقان ببار


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 13:52 | نويسنده : صادق رئیسی |